فَالْعَفْوَ سَیدی
دوباره وقت سحر
من آن دخترک خسته که مادر برای سحر دیگر به آب متوسل شده بود برای بیدار نمودنم
من همان دخترکم
امسال رمضانم متفاوت بود و هست
امسال معنای بیداری در دل شب را فهمیدم...البته کاش برای راز و نیاز بود
دیگر عاشق شده ام
عاشق ساعاتی که به عشق مهمونی خدا پا میشم و سحری مهیا می کنم!
در آن ساعات می نشینم پای جعبه پر از هزار رنگ و همراه میشوم با دعای ابوحمزه ثمالی
طنین دعا در گوشم و آن تصویر پشت تمامی کلمات...
در آن هزار رنگ من عاشق رنگ سیاهی می شوم که با خط طلا روی آن آیاتی از قرآن حک کرده اند
عاشق رنگ سیاهی که هزار سفید پوش به دور آن حلقه بسته اند و در این ماه میهمانی طوافش می دهند
هر صبح دلبر دلبری می کند و ما نیاز...
دعا همان راز دل است که در برابر چشم می آید و می رود ولی در دل می نشیند و می ماند...
محو تماشای عظمت خانه اش...دعا می رسد به این جا :
فَالْعَفْوَ الْعَفْوَ الْعَفْوَ سَیدی سَیدی سَیدی
این جا همان نقطه عطف است...همان جا که دوست داری صدایت تا عرش رود...چشم به در خانه او دوخته ای و باز تکرار گذشتن از گناه می کنی...این جا دیگر چه سرایی است که معشوق خود میزبانی می کند؟
این همه آدم به گرد او ...این همه میهمان در سرای او...این همه عاشق به عشق او
پس چرا خدا تنهاست؟
هفت روز از بهترین ماه خدا می گذرد...هفت آن عدد مقدس...آیا به هفتمین روزش ما مهمانیم؟یا هنوز به پشت در باید انسانیت را فرا گیریم؟
در این روز ها هم هنوز امان می خواهم از دست این زبان....از دست این زبان که مرا هنوز به پشت درهای باز نگه داشته...
زبانی که یک تکه گوشت است ولی گاه چون استخوانی در گلو می شود یا چوبی برای شنکنجه!!
زبانی که یک عمر است مرا از دست خود عاصی نموده و هر چه نمی خواهم به حرفش گوش دهم ولی باز...
برای شب قدر دارم مهیا می کنمش...خسته شدم از بس جلوه های زیبای مهمانی واقعی خدا را دیدم و پشت در به انتظار نشستم...
یک هفت روز گذشت و دو هفت روز دیگر مانده برای مهیا ساختن خود...
به وقت سحر نزدیک می شویم و کم کم وقت دعای سحر می رسد...و بعد آغاز یک روز میهمانی دیگر...کاش لیاقت خود را در این ثانیه ها و ساعت ها نشان دهیم...
التماس دعا